مهدی محقق: علم در ایران رو به سراشیبی است و علت این امر را هم باید از اولیای امور پرسید

کد خبر: 3039

مهدی محقق گفت: علم در ایران –متاسفانه-روبه نشیب و سراشیبی است و علت این امر را هم باید از اولیای امور پرسید. جای بسی تاسف است که نظام علمی نتوانسته است نمونه‌های علمی نسل گذشته را در برابر نسل جوان امروز قرار دهد.

مهدی محقق گفت: علم در ایران –متاسفانه-روبه نشیب و سراشیبی است و علت این امر را هم باید از اولیای امور پرسید. جای بسی تاسف است که نظام علمی نتوانسته است نمونه‌های علمی نسل گذشته را در برابر نسل جوان امروز قرار دهد.
سیدعلی‌سینا رخشنده‌مند: مهدی محقق نویسنده، ادیب، فقیه، مجتهد، نسخه‌پژوه، مصحح، استاد بازنشسته دانشگاه تهران، رئیس هیات مدیره انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، بنیان‌گذار دایره‌المعارف تشیع، عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی و… یکی از چهره‌های تاثیرگذار ادب و فرهنگ این مرز و بوم و یکی از برجسته‌ترین و پرکارترین دانشمندان ایران در نیم قرن اخیر در زمینه فرهنگ و معارف اسلامی و شخصیت‌های علمی کشور ما است. چهره ماندگاری که میل به جامعیت در او موج می‌زند. سخن گفتن از محقق بسیار دشوار، اما سخن گفتن با ایشان بسیار آسان است. در ادامه سلسله گفت‌وگوها با چهره‌های ماندگار این مرز و بوم، این‌بار در پایگاه تحلیلی و خبری درسانیوز، میزبان این چهره ماندگار و فرهیخته بودیم، آن‌چه در پی می‌آید، حاصل این گفت‌وگو است.

برای آغاز سخن می‌خواهیم به گذشته برگردیم، دوست‌داران فرهنگ و ادب، با حضرت‌عالی و آثارتان آشنا هستند و حتما خیلی‌ها کنجاوند که در مورد زندگی و تحصیلات شما بدانند. لطفا در این‌باره توضیح دهید؟
من در شهر مشهد مقدس -از بلاد خراسان محل تربت پاک حضرت ثامن‌الحجج امام‌رضا(ع)- به دنیا آمدم. خانه ما در کوچه پنجه در محله چهار باغ بالا خیابان بود. وجه تسمیه پنجه از آن جهت بود که در انتهای کوچه پنجه‌ای سنگی بر دیوار نصب شده بود و مردم به آن تبرک می‌جستند و شب‌های جمعه شمع روشن می‌کردند. تولد من در روز دهم بهمن ۱۳۰۸ هجری شمسی بوده است، این تاریخ از سنین قمری مصادف با ماه شعبان است که میلاد باسعادت حضرت ولی‌عصر(عج) در آن است. مادرم نخست مرا به نام پدر خود عبدالمومن خواند، ولی پدر به مناسبت تقارن زمان ولادت من با میلاد حضرت ولی عصر(عج) ترجیح داد که من به نام «مهدی» خوانده شوم. تا ۹ سالگی همان‌جا بودم و کلاس اول و دوم را در مشهد در مدرسه علمیه به مدیریت مرحوم سیدحسن علمی و مدرسه معرفت به مدیریت مرحوم شیخ مهدی ناظم طی کردم.

از خاطرات دوران کودکی بگویید؟
از خاطرات دوران ۵-۶ سالگی دیدار مکرر چهره تابان و خندان مرحوم شیخ مرتضی آشتیانی، در محله خودمان بود که وقتی دست ایشان را می‌بوسیدم و خودم را معرفی می‌کردم، یک شاهی، که مشهدی‌ها «دو پول» می‌گفتند، به من می‌داد و همیشه من را «شیخ دو پولی» خطاب می‌کرد.

از ادامه تحصیلات ابتدایی بگویید؟
کلاس سوم ابتدایی بودم که خانواده به تهران آمد. پدرم در سال ۱۳۱۷، پس از ۳ سال و ده روز، از زندان بیرون آمد و خانواده ما پس از مدتی طولانی میان ترس و امید به تهران آمدند. چون پدرم ممنوع‌المنبر بود درآمدی برای خانواده نداشت و قادر نبود دو اتاق اجاره کند، لذا او و دو برادر بزرگ من، در حجره‌ای در مدرسه سپهسالار قدیم و بقیه خانواده از جمله من در اتاقی کوچک در بازارچه نایب‌السلطنه زندگی را می‌گذراندیم. فقط هنگام شام همه افراد خانواده می‌توانستند دور هم باشند. سرگردانی پدر برای تدبیر معاش و بی‌اطلاعی از تشریفات نام‌نویسی، رفتن من را به مدرسه به تعویق انداخت. تا آن‌که مرحوم حاج محمد صادق جاراللهی -که خود آموزگار دبستان فرهنگ واقع در حوالی خیابان سیروس بود- این امر را به‌عهده گرفت. تشریفات انتقال نمرات، عکس، رونوشت، آبله کوبی، گواهی صحت مزاج و امور دیگری را که لازم بود، او با ۲-۳ روز صرف وقت برای من و برادرم محمد آسان ساخت. خداوند رحمتشان کند که این کار را فقط برای رضای خداوند برای خانواده‌ای غریب و نوخانه انجام داد. ما وارد سال سوم دبستان فرهنگ شدیم و ۳ سال دیگر را در دبستان عسجدی (گلبندک، تقاطع بوذرجمهری و خیام) به مدیریت مرحوم محمدعلی عسکری -که ظاهرا سابقه طلبگی داشت و به مرحوم پدرم ارادت می‌ورزید- به سر بردیم، از همین جهت ما در طی این سال‌ها به آرامش درس خواندیم. در این مدت مرحوم پدرم به کار کشاورزی در روستای الیمان شهر ری و سپس سرحدآباد کرج روی آورد. من نیز تابستان‌ها به کمک او می‌شتافتم و ایام خود را در بیابان و دشت و باغ سرگرم می‌ساختم و اوقات فراغت به خواندن کتاب می‌پرداختم.

چگونه سر از حوزه درآوردید، از دوران طلبگی‌تان بگویید؟
در اردیبهشت ۱۳۲۶ به قم رفتم و در امتحان ورودی حوزه شرکت کردم، پس از گذراندن امتحان شرح شمسیه و مطول در مدرسه فیضیه در سلک طلاب رسمی بدون لباس در آمدم، ولی پس از مدت کوتاهی دریافتم که در آن حوزه توجه چندانی به ادبیات عرب نمی‌شود. آقای شیخ محمدرضا ترابی – که متوجه علاقه من به ادبیات عرب شده بود- من را تشویق به تحصیل در مشهد کرد. در اوایل با مخالفت خانواده مواجه شدم، اما در تابستان همان سال مرحوم پدرم مرا همراهی کرد و از مرحوم حاج شیخ علی‌اکبر نوقانی -که سرپرستی مدرسه نواب را در مشهد عهده دار بود- خواست تا حجره‌ای در اختیار من گذاشته شود. در مدتی کوتاه وسایل مختصری برای زندگی تهیه کردم و پدرم ده من ذغال برای من خرید تا کرسی بگذارم که اتاق در زمستان سرد خراسان، گرم شود. ولی من در تمامی آن زمستان چنان سرگرم درس و بحث بودم که حتی دستی به ذغال‌ها نزدم. از ساعت ۷ تا ۹ صبح به درس مطول (باب معانی) مرحوم ادیب و از ساعت ده تا دوازده به درس شرح لمعه و قوانین مرحوم حاج میرزا احمد مدرس یزدی و از ۲ تا ۴ بعدازظهر به درس دیگر مرحوم ادیب (باب بیان مطول) می‌رفتم و بقیه اوقات را با دوستم شیخ محمدرضا کلیدشتی (از قضات دادگستری فعلی) به مباحثه می‌پرداختم و در اوقات فراغت خصوصا پنج شنبه‌ها از کتاب‌خانه آستان قدس رضوی استفاده می‌کردم. مرحوم ادیب بر شور و علاقه من به ادب عربی واقف شده بود و بسیار به من لطف می‌ورزید، حتی در ایام تعطیل از محضر ایشان در موضوعات مختلف ادب بهره‌مند می‌شدم. بسیار اتفاق می‌افتاد که ایشان پس از ختم درس بعدازظهر، یعنی از حدود ۳-۴ تا ۶، در دکه صرافی -مقابل مدرسه خیرات‌ خان واقع در بست پائین خیابان- می‌نشست و من کنار او می‌ایستادم و پرسش‌های گوناگون می‌کردم و یا او خود مطالبی را ذکر می‌کرد و من یادداشت می‌کردم. در این مدت، عربی زیاد کار کردم شاید یگانه ایرانی باشم که جزو فرهنگستان عرب مصر هستم، تحصیلات حوزوی را تا درجه اجتهاد ادامه دادم.

چگونه طلبگی و تحصیلات حوزوی را رها کردید؟
در سال دوم دانشکده، که حضور در کلاس‌ها اجباری شد، مناسب دانستم که لباس روحانیت را که مدت ۵ سال (از سال‌های ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۱) بر تن داشتم ترک کنم و در این امر با مرحوم پدرم و مرحوم شیخ حسین‌علی راشد مشورت کردم و آنان متفق‌القول بودند که من برای تدریس و تحقیق ساخته شده‌ام و این امر مقید به لباس خاصی نیست. اتفاقا یکی از استادان ما مرحوم شیخ محمدتقی آملی که استاد آقایان جوادی آملی و حسن‌زاده آملی هم بود، وقتی که من عمامه‌ام را برداشتم و لباس روحانیت را ترک کردم، گریه کرد و گفت خاک بر سر ما که نمی‌توانیم شماها را نگه داریم. من به ایشان گفتم: استاد شما با همین ۲متر کرباسی که روی سر من بود می‌خواستید من را نگه‌دارید؟ شما آن اثری که در مغز من گذاشته‌اید، مرا تا آخر عمر نگه خواهد داشت. بعدها که من ترجمه تعلیقات ملاهادی سبزواری را به انگلیسی ترجمه کردم و در نیویورک چاپ شد به ایشان نشان دادم به من گفت من در مورد شما اشتباه می‌کردم. کدام روحانی است که اثر او در نیویورک چاپ شده باشد؟ ایشان فکر می‌کرد من عمامه را کنار گذاشته‌ام که بروم به سمتی دیگر! به‌هرحال دوست نداشتم شغل آخوندی داشته باشم پدر من واعظ بود و دوست نداشتم که واعظ باشم، دوست داشتم معلم و استاد باشم. بعدا از لندن برای من دعوتنامه فرستادند. به علاوه چنان‌که عرض کردم، محیط هم جوری بود که مناسب با عمامه نبود.

چه زمانی و کجا استخدام شدید؟
پرونده استخدامی من با توصیه مرحوم آیت‌الله کاشانی شروع شد، تکیه کلام آیت‌الله کاشانی –خدا رحمتشان کند- کلمه «بی‌سواد» بود. صدایی لرزان داشت، از من پرسید بی‌سواد چکار می‌کنی؟ گفتم درس می‌خوانم، گفت همین مقدار که علم جا کردی کافی است، (باخنده) (مثل کسی که گونی را پر می‌کند!) گفتم حضرت آیت‌الله پس چکار کنم؟ گفت برو بچه مسلمانان را درس بده! من کمی من و من کردم، گفت شماها خودتان را کنار می‌گیرید، به جای شما کافران همه جا را اشغال می‌کنند، به ایشان گفتم حضرت آیت‌الله من مانع (عذر) دارم، گفت آن مانع (عذر) چیست؟ گفتم برای درخواست تدریس در دبیرستان باید در صفی بایستم که زنان بی‌حجاب و دختران بی‌جوراب می‌ایستند و این با لباس روحانیت منافات دارد. گفت بیا بی‌سواد، توصیه‌ای می‌نویسم تو صف نرو، بلکه مستقیم پیش رئیس برو. همین طور هم شد، نامه‌ای نوشت و از معلومات من تعریف کرد، رفتم پیش مدیر متوسطه و دبیر شدم. بنابراین پرونده استخدامی من با همان توصیه‌نامه آیت‌الله کاشانی شروع شد.

چه سالی ازدواج کردید؟
در تابستان ۱۳۴۲ از لندن به تهران بازگشتم، چندماه پس از مراجعت از لندن، یعنی ۸ آذرماه ۱۳۴۲، امر ازدواج من با خانم نوش‌آفرین انصاری، صبیه مرحوم عبدالحسین مسعودی انصاری، کتابدار کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، صورت پذیرفت.

ظاهرا دوبار ازدواج کرده‌اید، درسته؟
بله، من مرد دو زنه هستم! چون خانم انصاری در دانشگاه تدریس داشت، هنگام مسافرت نمی‌توانست با من به مسافرت بیاید و من را همراهی کند. به‌خصوص وقتی که به مالزی رفتم چون هوا خیلی گرم بود، نمی‌توانستم تنهایی غذا بپزم و دیگر امور را مرتب کنم و به درس و مشق برسم. حدود بیست و‌پنج سال پیش، با رضایت خود خانم انصاری ازدواج مجدد کردم. در حال حاضر هم در ۲ خانه روبروی هم ساکن، در کنارهم هستیم. از خانم انصاری یک پسر و یک دختر دارم، دخترم اکنون در کاناداست. از خانم دوم یک پسر دارم به اسم محمود که جوان عربی‌دان و فاضلی است و یک دختر که دانشجوی دانشگاه تهران در رشته روان‌شناسی است.

موضوع پایان‌نامه دوران دکتری شما در مورد چه بود؟
من دو مدرک دکتری دارم، دکتری الهیات و دکتری ادبیات فارسی. دوره دکتری الهیات در مورد فیلسوف ری، محمد ابن زکریای رازی کار کردم که بهترین کتاب سال شد. دکتری ادبیات تحقیق درباره اشعار ناصرخسرو بود و تحلیل اشعار ناصرخسرو که اکنون به چاپ هشتم رسیده است.

استاد راهنمای شما چه کسی بود؟
استاد راهنمای رشته الهیات من استاد غلامحسین صدیقی که وزیر کشور در دوره دکتر مصدق بود. در دوره دکتری ادبیات، استاد محمد معین راهنمای رساله من بود.

چه خاطره‌ای از استادن راهنمایتان دارید؟
دکتر صدیقی، مرد علم و سیاست و دارای مدرک دکتری از کشور فرانسه بود. جنبش‌های دینی و مذهبی در ایران در قرن ۲ و ۳ هجری و درباره مازیار ابن قارن و افشین و بابک خرمدین کار کرده بود. متون فارسی مثل چهار مقاله نظامی عروضی را پیش دکتر معین خواندیم. خاطره‌ای دارم از زمانی که دانشگاه اعلام کرده بود، باید استادان فول تایم باشند، یعنی از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعدازظهر در دانشگاه حضور داشته باشند! اما این‌که چه کاری در دانشگاه انجام بدهند، چندان مطرح نبود، فقط حضور آن‌ها مهم بود! همان زمان می‌خواستم به کانادا مسافرت کنم، تصمیم گرفتم برای خداحافظی پیش استادان بروم. اول به دانشکده حقوق رفتم، دیدم مرحوم محمود شهابی -استاد اصول فقه- شیخ محمد سنگلجی -استاد درس فقه- و علی پاشای صالح -استاد زبان انگلیسی- در دانشکده حضور دارند و شکایت داشتند. مرحوم شهابی می‌گفت: ما زمانی‌که فول تایم نبودیم، در حقیقت فول تایم بودیم! چون در خانه که بودیم و همیشه به دفتر و دستکمان مراجعه می‌کردیم و کتاب می‌نوشتیم. اما حالا آمده‌ایم این‌جا از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعدازظهر فقط دور هم می‌نشینیم و چای می‌خوریم! بعد برای خداحافظی به دانشکده ادبیات آمدم تا از استاد معین خداحافظی کنم. ایشان کتاب لغت می‌نوشت، کسانی که کتاب لغت می‌نویسند، همیشه لغت را روی فیش یاداشت می‌کنند، دیدم کلی فیش توی جیب‌ کت و شلوار ایشان هست یعنی تمام جیب‌های کت و شلوار ایشان پر از برگه‌های لغت بود و بسیار عصبانی بود. گفت این پدر سوخته‌ها می‌خواهند ما را دق مرگ کنند! – دق مرگ هم شد!- متاسفانه استاد چندماه بعد سکته کرد و سال‌ها در بستر بود. به‌طور کلی از دانشگاه ناراضی بود. متاسفانه یکی از معایب دانشگاه‌های ما این است که مساله حضور برای آن‌ها مطرح است و اما مساله علم مطرح نیست. درحالی‌که من در لندن و کانادا و مالزی استاد بودم، در این دانشگاه‌ها و کلا در کشورهای خارجی ثمره حضور استاد برایشان مهم است. در کانادا استاد بنامی مانند پروفسور ایزوتسو داشتیم –که به ایران هم آمد- ایشان هفته‌ای ۱ روز بعدازظهر به دانشگاه می‌آمد. ۲ ساعت تدریس داشت و ۲ ساعت هم برای راهنمایی شاگردان وقت می‌گذاشت.
از استاد همایی چه خاطره‌ای دارید؟
استاد همایی انسانی بسیار بزرگوار و از طلاب فاضل اصفهان بود، بعد وارد فرهنگ و دانشگاه شد. به یاد دارم یک بار ایشان را از دانشگاه به سمت منزلشان- که به طرف پامنار، خیابان ری بود- همراهی می‌کردم، به ایشان گفتم مریض هستم، تب دارم و… گفت جوشانده‌ای می‌دهم بخوری خوب می‌شوی، بعد هم از ته دل گفت: «تو یکی نمیر». از استاد همایی خاطرات بسیار خوبی دارم. ایشان هم از مقررات خشک دانشگاه ناراحت بود و گله داشت.

از ارتباطتان با استاد فروزانفر بگویید؟
استاد فروزانفر انسان طنزگویی بود و همیشه مطالب طنزآمیز سر کلاس بیان می‌کرد و باعث طراوت کلاس می‌شد. یک روز سر کلاس داشت در مورد وحدت و شهود صحبت می‌کرد، ناگهان همکار ما آقای دکتر شیخ‌الاسلامی –که معمم بود- وارد شد، استاد فروزانفر گفت: «بس است بیگانه وارد شد» این روحانی است و تحمل این وحدت و شهود را ندارد. همه از خنده روده بر شدیم.

گفت‌وگویی با دکتر انوری داشتیم، گفتند فروزانفر خیلی بالاتر از همایی بود؟
خیر، هر دو بسیار خوب بودند، اما استاد همایی در یک سطح دیگری از علم نسبت به فروزانفر برخوردار بود. همایی دارای تحصیلات قدیمه فقه و اصول و فلسفه بود، اگرچه فروزانفر در اوایل هم روحانی بود، اما جامعیت همایی را نداشت. من در کلاس و درس هر دو حضور داشتم، اصلا چنین چیزی درست نیست. شاید فروزانفر در ادبیات مسلط‌تر بود، اما جامعیت همایی که فلسفه و کلام و منطق و بلاغت و… بداند را نداشت. البته هر دو در نوع خودشان بی‌نظیر بودند.

گفت و گوی دیگری با کامل احمدنژاد داشتیم، از قول زرین‌کوب نقل می‌کرد که معین و صفا، برای این‌که استاد علامه باقی بمانند هیچ استاد باسوادی را به دانشکده ادبیات راه ندادند. نظر حضرت‌عالی در این مورد چیست؟
نه، این‌طور نبود. البته مرحوم استاد محیط طباطبایی همین عقیده را داشت. به یاد دارم سالی‌که من و سید جعفر شهیدی وارد دانشگاه شدیم، جایی نشسته بودیم، مرحوم طباطبایی گفت دانشگاه تهران هیچ وقت استاد باسوادی را راه نمی‌دهد، من چیزی نگفتم ولی شهیدی جواب داد، نه جناب محیط این‌گونه که شما می‌گویید نیست، استاد طباطبایی در جواب گفت تو خودت را نگاه نکن، تو از در گشادش وارد شده‌ای. شهیدی هم در جواب دستش را بالا برد و گفت اگر در گشاد داشت تو هم می‌توانستی وارد بشوی! کلا دانشگاه ضوابط و مقرراتی داشت و این‌طور نبود که هر کسی را راه بدهند. ولی خود دکتر زرین‌کوب و دکتر زریاب خویی و… استاد دانشگاه تهران بودند.

نظرتان در مورد زریاب‌ خویی چیست؟
استاد زریاب خویی از استادن بسیار مبرز بود، عربی را خیلی خوب می‌دانست و مسلط بود. ایشان طلبه و از شاگردان مرحوم امام بود. اما هیچ وقت ملبس نشد. استادی در امریکا بود که اغلب استادان تاریخ در آمریکا و اروپا، شاگرد ایشان بودند. پروفسور روزنتال، همان‌ که مقدمه ابن‌خلدون را به انگلیسی ترجمه کرده بود و کتابی به اسم علم تاریخ عندالمسلمین به انگلیسی نوشت که بعد به عربی ترجمه شد و بعد هم به فارسی – با عنوان تاریخ تاریخ‌نگاری در اسلام- ترجمه شده است. ایشان در کنگره‌ای مربوط به تاریخ شرکت کرده بود، چون با من دوست بود و مکاتبه داشت، نامه‌ای به من نوشت که در این کنگره چنین اتفاق افتاد که با یک مورخ ایرانی آشنا شدم که ایشان خیلی قوی بود، با کمتر ایرانی می‌شود برخورد کرد که این همه معلومات داشته باشد. منظور ایشان استاد زریاب خویی بود.

با استاد مشکور ارتباط داشتید؟
ما اغلب در کتابفروشی‌ها همدیگر را می‌دیدیم. اغلب برای خرید کتاب به کتابفروشی شمس می‌رفتیم و ایشان را آن‌جا می‌دیدیم. مرد بسیار فاضلی بود و در مورد فرق اسلامی کار کرده بود. کتاب تاریخ مذاهب اسلامی تالیف ایشان است.

از استاد زرین‌کوب بگویید؟
استاد رزین‌کوب که در گروه ادبیات فارسی با هم بودیم، بسیار فاضل بود و زبان خارجه را خیلی خوب می‌دانست و بسیار قوی بود. در تصوف و به‌خصوص در کتاب پله پله تا ملاقات خدا خیلی عالی کار کرده است و کلا آثار قوی دارد. ایشان در ردیف زریاب خویی بود.

از همکاریتان با مینوی بگویید؟
از سال ۱۳۴۸ با مرحوم مجتبی مینوی به تصحیح انتقادی دیوان ناصرخسرو پرداختم و با صرف هفته‌ای دو جلسه ۳ ساعته در سال ۱۳۵۳ این امر به پایان رسید. آن زمان در جلسه‌های ما، جوان فاضلی به نام دکتر علی رواقی شرکت می‌کرد و ما از تفرسات بدیع ایشان بهره می‌بردیم. مینویی دو جنبه داشت. یک جنبه‌ای از شخصیت ایشان –همان‌طور که اتفاقا عکس او را روی جلد مجله‌ای زده و نوشته بودند- پژوهشگر ستیهنده، یعنی پژوهشگری که با همه دعوا دارد.

چرا چنین لقبی به ایشان داده بودند؟
به علت این‌که تحمل افراد مدعی و بی‌مایه را نداشت و به رو می‌آورد، صریح و آشکارا بیان می‌کرد. ایشان صبح روزهای جمعه جلسه‌ای در منزل داشت -ولی من شرکت نمی‌کردم، چون بعد از ظهر برای تصحیح دیوان ناصرخسرو به منزل ایشان می‌رفتم – ولی در مورد جلسه و کسانی که در جلسه شرکت می‌کردند و این‌که چه بحث‌هایی می‌شد و… سوال می‌کردم. ایشان هم می‌گفت شفیعی‌کدکنی و… آمده بودند و… توضیح می‌داد که در جلسه چه شد و چه گذشت. روزی آمدم دیدم فیش‌ کوچکی روی میز ایشان است و بر روی آن نوشته؛ «خدا آدم را خر بکند اما گرفتار خر نکند.» فهمیدم این مطلب مربوط به جلسه صبح است، این را نوشته بود که از جلسه صبح مطلع بشوم. من هم از ایشان پرسیدم که استاد این مطلب چیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ مگر صبح خبری بوده است؟ گفت صبح با خدیوجم دعوایم شد، می‌دانی ایشان چی گفت؟ گفتم نه، گفت که شما یکی هستید، عقیده و تفکرت و نظر شما این است، من هم یکی هستم عقیده و نظر من این است، استاد مینوی گفت من هم در جواب ایشان گفتم که «اشتباه تو این است که خیال می‌کنی کسی هستی». البته خدیوجم استاد فاضلی بود، اما به پای استاد مینوی نمی‌رسید.

جنبه دوم و دیگر شخصیت استاد مینوی، متواضع بودن در برابر حق بود. یک بار به من گفت، شما از مقاله من استفاده کرده‌ای و هیچ اسمی نبرده‌ای! گفتم کدام مقاله استاد؟ گفت عجب، شما استفاده کردید و نمی‌دانید کدام مقاله؟ و حالا از من می‌پرسید؟ بعد معلوم شد که ایشان مقاله‌ای در مجله دنشکده ادبیات دانشگاه مشهد، درباره ابوالعباس ایرانشهری چاپ کرده است و من در کتاب فیلسوف ری، زکریای رازی، شرح حال او را نوشته بودم. مقاله ایشان در ۱۳۴۶ بود و کتاب فیلسوف ری در سال ۱۳۴۹ چاپ شده بود. مدتی فکر کردم، نمی‌دانستم چه‌طور جواب بدهم. بعد یادم آمد که در سال ۱۳۴۳ یعنی ۳ سال قبل از مقاله استاد، من سیرت فلسفی رازی را چاپ کردم و شرح حال ابوالعباس ایرانشهری را آن‌جا نوشته بودم و اگر قرار بود که کسی ادعا بکند، من باید ادعا می‌کردم! بعد رفتم پیش ایشان و گفتم استاد ملاحظه بفرمایید، من قبل از این‌که حضرت‌عالی آن مقاله را بنویسید، شرح احوال ابوالعباس ایرانشهری را نوشته‌ام. خیلی نارحت شد، بعد گفت فردا قرار است در تالار فردوسی به من دکتری افتخاری بدهند. من با همان لباس استادی و قبل از هر چیزی «علی رووس‌ الاشهاد» در حضور همه جمعیتی که در سالن حضور دارند، از شما عذرخواهی می‌کنم و بر قضاوت عجولانه خودم لعنت و نفرین می‌فرستم. بعد من گفتم نه استاد، خواهش می‌کنم این کار را نکنید. این اصلا مساله مهمی نیست و از این حرف‌ها. یعنی با این تواضع، تسلیم حق شد.

از نحوه آشنایتان با ایزوتسو بگویید؟
با پروفسور ایزوتسو در کانادا آشنا شدم، ایشان مرتب در کلاس‌هایی که من تدریس داشتم شرکت می‌کرد. می‌گفت چون شما این متون را پیش استاد خوانده‌اید، نکته‌هایی را می‌دانید که من با مطالعه نمی‌توانم به آن‌ها دسترسی پیدا کنم. بعد شروع به ترجمه شرح منظومه حاج ملاهادی سبزواری به انگلیسی کردیم. ایشان از دانشگاه ژاپن استعفا داد و برای ادامه همکاری با من به تهران آمد و مدت ۴ – ۵ سال ماند و با هم همکاری داشتیم. ترجمه شرح منظومه حاج ملاهادی سبزواری را به اتمام رسانیدیم که در نیویورک چاپ شد و بعد از اغراض ما بعدالطبیعه ابن رشد، اولین کتاب در فلسفه اسلامی بود که در غرب منتشر می‌شد. استاد پرمایه‌ای بود، اولین کسی بود که قرآن را از دیدگاه زبان‌شناسی و سمانتیک تحلیل کرده بود، که ۹ جلد از کتاب‌های ایشان در ایران ترجمه و چاپ شد، از جمله ۱- خدا و انسان در قرآن ۲- مقایسه ابن عربی با لائوتسه در عرفان چینی، ۳- مفهوم ایمان در قرآن و اسلام و…

آیا ایزوتسو در تاسیس انجمن فلسفه نقش داشت؟
نه، در تاسیس انجمن، بنده، استاد محمود شهابی، دکتر یحیی مهدوی و دکتر سیدحسین نصر شرکت داشتیم. وقتی که ایزوتسو به ایران آمد – چون دانشگاه مک گیل اعلام کرد که پولی ندارد تا به او به‌عنوان حقوق بدهد و ما هم در موسسه مطالعات اسلامی قادر به پرداخت هزینه زندگی ایشان نبودیم- علی‌رغم میل باطن و از روی ناچاری به انجمن فلسفه رفت، ولی قلبا ناراحت بود، چون شنیده بود که در غرب گفته بودند ایزوتسو فیلسوف درباری شده است! ولی ایشان چاره‌ای نداشت، چنان‌که عرض کردم – دکتر نصر ایشان را به انجمن فلسفه برد و چند سالی آن‌جا بود و همکاری می‌کرد.

گفت‌وگویی با دکتر پورجوادی داشتم، در آن‌جا صحبت از چگونگی تشکیل انجمن فلسفه شد، ایشان معتقد بود که فکر اولیه انجمن شاهنشاهی فلسفه، از آن دکتر نصر نبوده است، بلکه دکتر نصر بعدا آن را پیگیری کرده است، اولین کسی که این نظریه را مطرح کرده است ایزوتسو بود. «رفت و آمد ایزوتسو به ایران و تشکیل دوره‌های فلسفی، وی را بر آن داشت که به فکر اولیه تاسیس یک انجمن فلسفی در ایران بیفتد و این ایده را نخستین بار ایشان مطرح کند، بنابراین فکر اولیه تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه از آن دکتر نبوده، اما ایشان بعدا آن را پیگیری کرد.
نه، چنین نیست. دکتر نصر گفت که می‌خواهیم انجمنی تحت عنوان فلسفه ایران تاسیس کنیم. دکتر یحیی مهدوی، بنده و استاد محمود شهابی جزو هیات امنای آن بودیم. مرحوم شهابی پیشنهاد کرد همان‌طور که ما انجمن سلطنتی آسیایی داریم، در ایران نیز انجمنی را به نام انجمن سلطنتی فلسفه دایر کنیم، ما هم پسندیدیم، دکتر نصر هم قبول کرد، کلمه شاهنشاهی هم نداشت. من خودم حاضر بودم که این کلمه را مرحوم شهابی پیشنهاد داد و گفت جهت این‌که بتوانیم از فرح پهلوی کمک بگیریم، این کلمه را اضافه کنید. لذا اسم انجمن را انجمن شاهنشاهی فلسفه گذاشتیم.

از استاد خانلری برایمان بگویید؟
در دانشکده ادبیات و درس زبان‌شناسی با دکتر خانلری آشنا شدم ولی زیاد در ارتباط نبودم، یک نیمسال با ایشان درس داشتم و ارتباط ما به همان یک نیمسال خلاصه شد.

با علامه دهخدا ارتباط داشتید؟
من فقط یک‌بار علامه دهخدا را دیدم، آن هم به وسیله سیدجعفر شهیدی بود. از دکتر شهیدی خواستم که من را پیش علامه دهخدا ببرد، این دیدار بعد از کودتای ۲۸ مرداد بود و ایشان از این‌که این کودتا اتفاق افتاده بود بسیار ناراحت بود و قصیده‌ای با عنوان «دزدان دجله» گفته بود که در مجله یغما چاپ شد، آن قصیده را برای من خواند و گفت این‌ها باید تحت عنوان وطن‌پرستی –البته وطن پرستی نه به معنای شاه دوستی و شاه‌پرستی، بلکه به معنای واقعی کلمه- در مدارس خوانده شود.

ایرج افشار و سعید نفیسی چطور؟
ایرج افشار را بیشتر در کنگره‌ها می‌دیدم، در کار کتاب‌داری و کتاب‌شناسی بسیار فعال و مطلع بود. فقط در جلسات بود که همدیگر را می‌دیدیم و خاطره ندارم.نفیسی هم برای نوشتن کتاب فارسی دبیرستان از هم کمک می‌گرفتیم.

با شهید مطهری زیاد حشر و نشر داشتید، نظرتان در مورد ایشان چیست و چه خاطره‌ای دارید؟
خیلی انسان فاضلی بود. بسیار متدین بود و منظم کار می‌کرد، فکر بسیار گسترده و بلندی داشت، ایشان و مرحوم شهید بهشتی از آن دسته از روحانیون بسیار منظم بودند. وقتی شهید مطهری تازه ازدواج کرده بود و مشکل مسکن داشت، پدر من صاحب خانه‌ای در سه راه سیروس بود که در حقیقت خانه درهم ‌شکسته‌ای بود اما اتاق‌های زیادی داشت. دو تا از اتاق‌های آن خالی بود. من به مرحوم شهید مطهری پیشنهاد کردم که در آن‌جا ساکن شود. یک سال و نیم تا دو سال در منزل ما در همان دو اتاق درهم شکسته زندگی می‌کردند.

مدام با ایشان در تماس بودم، به یاد دارم آخرین تماسی که با ایشان داشتم شبی بود که ایشان گفت: کتاب قبسات میرداماد را که چاپ کرده‌ای من ندارم، این کتاب را برای من بفرست. به ایشان گفتم: در کتاب قبسات ۳ مقاله بسیار مهم از هانری کربن، ایزوتسو و فضل‌الرحمان آمده است و قرار شد دو نسخه برای ایشان بفرستم. کتاب‌ها را به رئیس دفترم دادم. ساعت ۱۰ شب، منشی به من تلفن کرد و گفت: این کتاب‌ها باید به دست شیخ مرتضی مطهری برسد؟ گفتم بله. گفت: ظاهرا ایشان ترور شده است.

از هانری کربن خاطره‌ای دارید؟
چنان‌که گفتم در کتاب قبسات، مقدمه از هانری کربن آمده است. میرداماد می‌گوید، من در شب پانزده شعبان -که تولد حضرت ولی عصر است- مشغول خواندن دعای «یا غنی یا مغنی» بودم که یک مرتبه از بدنم ربوده شدم و خودم بدنم را می‌دیدم و بعد رها شدم سیر در عوالمی کردم و متوجه شدم، تا وقتی که زندانی بدنم بودم توان دیدن و سیر در آن عوالم را نداشتم. این مساله بسیار مهمی است که به آن «خلسه ملکوتیه» می‌گویند، و در آن‌جا کربن نوشته کسانی دیگر هم بودند که چنین حالتی برایشان پیش آمده است. این مطلب کربن را در مقدمه قبسات آورده‌ام، اصل مطلب فرانسوی است که در ملانژ ماسینیون چاپ و توسط دکتر عیسی سپهبدی ترجمه شده است. مقاله‌ای از آقای ایزوتسو در مورد میرداماد، که استاد خرمشاهی به فارسی ترجمه کرده است و مقاله دیگری نیز از پروفسور فضل‌الرحمن استاد فلسفه اسلامی در آکسفورد که استاد کامران فانی ترجمه کرده در این اثر آمده است. خاطره‌ای که از کربن دارم، این است که به من گفت که این اشترنامه عطار را چرا ناقص گذاشته‌ای؟ بعد گفت جلد اول را چاپ کرده‌ای، ما منتظر چاپ جلد دوم هستیم. در جواب گفتم، متوجه شدم این اثر از عطار نیست. چرا که اشعار آن سست است. کسی بوده است که فکر می‌کرد روح عطار در او حلول کرده است، چنان‌که گفته:
از وجود خویش فانی آمدم
زین سبب عطار ثانی آمدم
کربن در جواب من گفت، درست است که اشعار سستی دارد، ولی همین کتابی که منسوب به عطار است، در تمام خانقاه‌های خراسان می‌خواندند و دست به دست می‌گشت. یعنی اثر ارزش و اصالت خود را دارد. البته کربن راست می‌گفت و حق با او بود. ما کتابی از عبدالرحمن بدوی باعنوان افلاطون فی‌الاسلام چاپ کردیم که در آن‌جا می‌گوید افلاطون صحیح، افلاطون منحول! یعنی افلاطونی که به افلاطون نسبت داده شده است و خود افلاطون نیست. پس این اثر نیز هر چند از افلاطون نباشد، ارزش خاص خود را دارد. کربن در مورد اشترنامه عطار همین نظر را داشت.
با احمد آرام ارتباط داشتید؟
بله، احمد آرام با من خیلی همکاری داشت، از جمله این‌که چندین کتاب برای ترجمه به ایشان دادم. ایشان مترجم بسیار توانایی بود، کتاب‌های اندیشه‌های کلامی شیخ مفید، اسلام و دنیوی‌گری، خدا و انسان در قرآن از پروفسور ایزوتسو را ترجمه کردند.

روان‌شاد عباس ماهیار شاگرد شما بود؟
بله. خدایشان رحمت کناد، بسیار شاگرد باهوش و انسان فاضلی بود، من استاد راهنمای ایشان در دوره دکتری بودم و بعدها در دانشگاه آزاد کرج با ما همکار شد.

شادروان جمشید مظاهری و استاد نوریان هم از شاگران شما بودند؟
بله، روان شاد مظاهری و دکتر نوریان در دوره دکتری ادبیات دانشگاه تهران شاگردان من بودند، هردو بسیار باهوش، با استعداد و با ذوق بودند.

چه سالی از دانشگاه تهران بازنشسته شدید؟
اداره کارگزینی دانشگاه مرا طبق نامه شماره ۶۰۶۷۵/۳ مورخ۲۳/۱۱/۱۳۶۱ با رتبه استادیاری باز نشسته کرد و این در حالی بود که شورای مرکزی دانشگاه‌ها از تاریخ ۱۶/۷/۱۳۴۵ استادی تمام وقت مرا –براساس سوابق تدریس و تالیف کتب و مقالات و شرکت در مجامع علمی داخلی و خارجی- طی نامه شماره ۴۸۳ ۶۳ مورخ ۸/۸/۱۳۴۵ تصویب و تنفیذ کرده بود و در سال ۱۳۵۴ به رتبه ۱۰ که آخرین رتبه استادی در ایران بود ارتقا یافته بودم. البته بعدها من را به دانشگاه برگرداندند.

نظرتان در مورد شفیعی کدکنی چیست؟
در دوران دکتری ایشان، من کانادا بودم. بعدها در دانشگاه تهران همکار شدیم. ایشان تحصیلات طلبگی دارد و شاگرد ادیب نیشابوری بود و بسیار استادی فاضل و فارسی و عربی‌دان است.

ما به تازگی استاد مظاهر مصفا را از دست دادیم، لطفا از ایشان بگویید؟
استاد مظاهر مصفا بسیار آدم فاضلی بود. ما در گروه ادبیات فارسی دانشگاه تهران همکار بودیم. همان زمانی که در دانشکده ادبیات مدیر گروه زبان و ادبیات فارسی بودم، به همکاران گفتم ما این‌جا نشسته‎ایم که شرح حال شعرا را بازگو کنیم و شعر آن‌ها را معرفی کنیم. ما در میان خودمان دکتر مصفا را داریم که از این‌ها بالاتر است. ما این‌جا نبش قبر می‎کنیم، باید قدر این مرد فاضل را بدانیم و از محضر ایشان استفاده کنیم. متاسفانه اغلب هر وقت که خدمت دکتر مصفا می‎رسیدم، می‎دیدم که از همکاران و از فضای محیط خودشان گله دارند. از کسانی که حسد می‎بردند بر این قریحه سرشاری که دکتر مصفا داشت. ایشان در قصیده سرایی مهارت داشت و به یاد دارم در مرثیه مرحوم دهخدا حاضر بودم که آن قصیده با ردیف می‎گریزی «سوی حیدر و مصطفی می‎گریزی» را خواندند و همان وقت ما محظوظ شدیم.

یا قصیده‌ای که در زمان جنگ عراق علیه کشورمان خطاب به امام رضا سرود که در بخشی از آن آمده بود:
نپسند که از صدمت صدام عراقی
ویران شود ایران تو ای ضامن آهو

ایشان حتی استاد فروزانفر را هم هجو کرد ولی بعدا آن را با شعر «ردیف شکستم» حذف کرد؟
آن خامه که بنوشت هجای تو شکستم
آن دست که بد کرد به جای تو شکستم
آن شیشه که سرمایه مغروری من بود
بردم به سر و خویش و به پای تو شکستم ….و…

مدتی مسئول نسخ خطی کتابخانه ملی بودید درسته؟
بله، یکی از فضلای کتاب دوست تبریزی، یعنی مرحوم جعفر سلطان‌القرائی، روزی به من گفتند حال که آقای سید جلال‌الدین محدث ارموی، مسئول نسخ خطی کتابخانه ملی، بازنشسته شده است، دیگر امیدی نیست که آن بخش سامان پذیرد. از من خواست این مسئولیت را قبول کنم و با سرعت هرچه تمام‌تر برای همه نسخ خطی،-که جز صورت‌های خرید و اهدا هویت‌نامه دیگری نداشت،- فهرست تهیه کنم. من طی دو سال در آن کتابخانه برای هر کتاب شناسنامه مشخصات نوشتم که همان برگه‌ها ملاک کمیت و کیفیت نسخ خطی آن کتابخانه گردید. در سال ۱۳۳۹، که از وزارت فرهنگ به دانشگاه منتقل شدم، دوست دانشمند خود استاد سیدعبدالله انوار را به جای خود معرفی کردم، ایشان فهرست ده جلدی نسخ خطی عربی و فارسی آن کتابخانه را براساس همان برگه‌هایی که من تهیه کرده بودم تنظیم کرد.

از انجمن مفاخر برایمان بگویید؟
زمانی که دکتر مهاجرانی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی بود از من دعوت کردند که ریاست انجمن مفاخر را بپذیرم. من هم پذیرفتم و حدود ۷۰ – ۸۰ بزرگداشت گرفتیم. استادان خودم ازجمله دکتر محمد معین، استاد همایی، استاد فروزانفر و دیگر استادان بزرگ، بزرگداشت‌نامه چاپ کردیم، اکنون خرسندم که دکتر بلخاری رئیس انجمن هستند و انجمن وضع بسیار خوبی دارد. من هم رئیس هیات مدیره آن‌جا هستم.

از جلسات مدرسه سپهسالار بگویید؟
ما روزهای چهارشنبه جلسه‌ای در مدرسه سپهسالار -که اکنون مدرسه شهید مطهری خوانده می‌شود، از ناهار تا ساعت ۴ و ۵ بعدازظهر- داشتیم. این جلسات از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۷ ادامه داشت. جلسه دوستانه‌ای بود، در دفتر آقای احمد راد که رئیس فرهنگ شهرستان‌ها بود برگزار می‌شد. آقای راد چون فرهنگی بودند همکاران فرهنگی ایشان هم به این جلسه ملحق می‌شدند؛ از جمله احمد آرام، علی‌محمد عامری، احمد مهدوی دامغانی، آقای حسین‌علی راشد، سیدکاظم عصار، سیدجعفر شهیدی، شیخ عبدالله نورانی، سیدمحمد محیط طباطبایی، حبیب یغمایی و سیدعلی تولدی بهبهانی هم بودند. جلسه‌ای بود که شیخ محمد علی حکیم استاد عرفان، عبدالحسین زرین‌کوب و مرحوم دکتر معین نیز به صورت نامرتب می‌آمدند ولی اصل جلسه تعطیل نمی‌شد.

یک‌بار هم آقای خدیو جم گفت: آسید علی خامنه‌ای -امام جمعه تهران- وصف این جلسه را شنیده‌ است و دوست دارد شرکت کند. اتفاقا در یکی از جلسات، شرکت کردند و فرمودند: عجب جلسه خوبی است! حیف که زمانی با این جلسه آشنا شدیم که گرفتار مسائل مملکتی و دولتی شده‌ایم. استاد مطهری از طرفداران پر و پا قرص و ثابت آن‌جا بود و حتی به من گفت، اگر استادان خارجی به تهران می‌آیند، من را با آن‌ها آشنا کن. خیلی از خارجی‌ها و از جمله پروفسور ایزوتسو را با استاد مطهری آشنا کردم و حتی کار مترجمی آن‌ها را خودم انجام دادم. پرفسور پانیکار، فیلسوف بزرگ هندی را با آقای مطهری اشنا کردم. اصرار ایشان برای دیدار این افراد نشان از علاقه ایشان به توسعه فکری و مباحث علمی بود.

حالا تصور کنید که جلسات مدرسه سپهسالار، چه مجلس جامعی بود که فقیه داشت، فیلسوف داشت، ادیب داشت و درباره مسائل مختلف بحث می‌شد. این‌که هر کسی چه دیده، چه خوانده، چه کتاب‌هایی چاپ شده، چه مقالاتی نوشته شده. در حقیقت یک آکادمی محسوب می‌شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *