هفته اول به دیدن غمگینترین ترافیک جادهای گذشت… به اشکبارترین چمدان جمعکردنها و بستن شیر گاز و قفل کردن در خانه.
یادداشتی از اعظم چقازردی در پایگاه تحلیلی- خبری درسانیوز؛ داریم به روی خودمان نمیآوریم که انگار جنگ قرار است طولانیتر از تصورمان شود و همان دلخوشیهای اندک قبل از جنگ، همان دور هم جمع شدنها در خانه و حرف زدنها از گرانی و تذکرات و محدودیتها را هم دیگر معلوم نیست تا کی نداشته باشیم.
میگوییم “دوباره” و این”دوباره”طعم رویابافی دارد و خیال، طعم گس حسرت.
خانواده و دوستان و آشناهایم هرکدام یک گوشه کشور پراکنده شدهاند و کسانی هم از بیرون از مرزها چشم نگرانمان هستند. اینترنت که بود لااقل از هم خبر داشتیم.
حالا نیست و هیچ چیزی هم شبیه خاطره ۹۸ نیست. زخمهایمان خیلیخیلی بیشتر شده… دلمان شکستهتر… شانههامان سنگینتر… و البته که رویاهامان هم روشنتر است.
چند وقتی بود که داشتیم یاد میگرفتیم دور هم به “چه میشود کرد” فکر کنیم و به “ساختن” و “ماندن و پسگرفتن” و هشتگ بزنیم که “باهم قویتریم”. که “وطن مسافرخانه نیست “که “انقلاب تمرینی روزانه است”. که بچههامان برای سبز شدن و قد کشیدن و ریشه دواندن باید خاک داشته باشند و این خاک خانه ماست و باید یاد بگیریم همه باهم در آن زندگی کنیم.
داشتیم مهارت زندگی کردن در کنار هم و نه رویابافی برای مرگ و حذف غیرخودیها را تمرین میکردیم و یکهو وحشیترین وحشیها وجود کثیفش را به آسمان ایرانمان تحمیل کرد… به ما تجاوز کرد.
هفته اول به دیدن غمگینترین ترافیک جادهای گذشت… به اشکبارترین چمدان جمعکردنها و بستن شیر گاز و قفل کردن در خانه.
بهدنبال کردن اسم شهرها و روستاها و محلههای این خاک و عکسهای خانوادگی به جا مانده روی آوارها… به پیامهای”کجا را زدند”و”از خودت خبر بده”…
حالا هفته دوم است. شوک تجاوز اسرائیل کمرنگتر شده و رنج عمیق قطع کردن اینترنت و در بیخبری نگه داشتنمان هم قابل تحملتر. حالا میدانیم که هیچ چیز به این زودیها مثل قبل نخواهد شد و روزهای سختتری در پیش است.
دیروز توانستم از دور و در تاریکی فضای مجازی، کورمال کورمال دوستانم را پیدا کنم و انگشت بکشم روی انگشتهاشان و دلم گرم شود که هنوز هستیم و میتوانیم راههایی برای”دوباره” دور هم جمع شدن پیدا کنیم.
بعضیهاشان دارند بر میگردند به خانههای ناامنشان. دل تو دلشان نیست که بر گردند…
بعضیها دارند نوار چسب پهن میزنند به شیشهها که با موج انفجار نشکند و نقاط امن خانههاشان را شناسایی کردهاند. دیگر همه میدانیم که وقت شنیدن صدای متجاوز، باید به زیرزمین برویم و داخل خانه هم حمامهای بیپنجره و راهروهایی که دو دیوار با بیرون از خانه فاصله دارند ایمنترند.
حالا دیگر اغلبمان کیف جنگ بستهایم. آب و کنسرو و لباس و مدارک هویتی و پول و داروهامان و چیزهایی از زندگی که برامان مهم است که اگر قرار به سریع خارج شدن شد، بگذاریم روی دوشمان و برویم.
حالا داریم یاد میگیریم هنوز میشود زنده ماند و باید زنده ماند. هنوز میشود زندگی کرد و باید زندگی کرد. داریم یاد میگیریم “دوباره” کتابمان را از همانجا که نشان گذاشته بودیم باز کنیم و مهارتی که داشتیم یاد میگرفتیم را از سر بگیریم و خانه را تمیز کنیم و غذا بپزیم و لباسها را بشوییم.
داریم یاد میگیریم حواسمان به هم باشد. به هر غریبه و آشنایی بگوییم که مؤاظب خودش باشد که طاقت بیاورد.
داریم یاد میگیریم چطور “دوباره” عقلهامان را روی هم بریزیم و فکر کنیم به اینکه “چه میشود کرد” برای ماندن و پس گرفتن و ساختن…
دو سالی هست که دارم روی مفهوم “آرزومندی”رولومی کار میکنم. روی این ایده که آرزو مقدمه اراده است و آدمها تا رویا نداشته باشند نمیتوانند برای تغییر وضعیتشان تکان بخورند که آدمهایی که دچار فروبستگی عاطفی میشوند،که دیگر هیچ چیز قلبشان را به تپش وا نمیدارد و دلشان را مچاله نمیکند و چشمشان را خیس، کمکم درمانده و درخود فرو رفته میشوند و تن میدهند به هرچیزی. دیگر حتی خواب تغییر را هم نمیبینند.
امروز صبح که داشتم به حجم عجیب غم نهفته در واژه”دوباره”فکر میکردم، یکهو حس کردم دارم آن آرزویی که مقدمه اراده است را میفهمم.
خود رولومی وقتی قرار بود از بیماری سل بمیرد نظریهاش را ساخت. وقتی که قرار بود دیگر حس”دوباره”را تجربه نکند و همه میگفتند که زنده نمیماند. او ولی آرزو داشت که زنده بماند. آرزو، برنامه نیست، هدف نیست، نقطه مشخصی که باید فتح شود نیست؛ یک حس است، یک چیزی که دل آدم برایش غنج میرود و هرچند که شواهد و قرائن میگویند نمیشود که بشود، ولی این فکر که “آخ چه قدر دلم میخواهدش” آدم را رها نمیکند. آرزو همان چیزی است که آدم را زنده نگه میدارد که وادارش میکند دست و پا بزند،که ناامید نشود…
از صبح دارم فکر میکنم، آخ که چقدر دلم میخواهد دوباره زمزمه کنم:
من به چشمهای بیقرار تو قول میدهم
ریشههای ما به آب
ساقههای ما به نور
ما دوباره سبز میشویم…