مرثیه‌ای برای استادم میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی، نویسنده و مترجم نامدار ایرانی

کد خبر: 16629

یادداشتی از هومن عباسپور - خیلی فرق است میان کسانی که شما را از دور می‌شناختند و ستایشتان می‌کردند با منی که بارها به خانه‌مان آمدید.

یادداشتی از هومن عباسپور – خیلی فرق است میان کسانی که شما را از دور می‌شناختند و ستایشتان می‌کردند با منی که بارها به خانه‌مان آمدید.

از مهنازم سپاس‌گزارم که در تألیف قسمتی از ویراست سوم «راهنمای آماده‌ساختن کتاب» به شما کمک کرد و سبب آشنایی‌مان شد. هر بار که می‌آمدید، نقاشی‌هایتان را می‌‌آوردید روی مبل‌ها می‌چیدید و از ما نظر می‌خواستید. هر بار می‌خواستید که برای دعای پیش از شام زبانی را انتخاب کنیم: یک بار به ایتالیایی خواندید به خاطر من، یک بار به فارسی باستان به خاطر مهناز؛ هر بار دعا از شما بود و حیرت از ما.
هر سال روز معلم را با پیامکی به شما تبریک می‌گفتم و در جوابم تلفن می‌کردید و متقابلاً تبریک می‌گفتید.

درست است که پیشِ شما معلم بودنم مسخره می‌بود ولی از خود شما آموختم که معلم باید همیشه دانشجو باشد، مثل خودتان که بار اول که مرا دیدید خواستید درباره‌ی «شاهنامه» بگویم و مثل دانشجویی که «شاهنامه» را نمی‌شناسد به‌دقت به حرف‌هایم گوش دادید. آخر من چه صلاحیتی داشتم که پیش شمایی که یکی از دو رکن واژه‌سازی‌تان «شاهنامه» بود چیزی بگویم؟
یکی از روزهایی که آمدید از بخت بد تدریس داشتم و بایست چند ساعتی خانه می‌ماندید. اجازه گرفتید که بنشینید پشت پی‌سی و با نرم‌افزار محبوبتان (پِینتر سِونِ آن روزها) نقاشی کنید. پیش از رفتنم خواستید سی‌دی «مرثیه برای دوستمِ» پرایسنر را برایتان بگذارم. گذاشتم و رفتم و وقتی برگشتم شما، به تأثیر از آن، دو تا نقاشی کلیسایی کشیده بودید و وقتی نشانشان دادید حالتی رفت…
هربار با داستانی یا جوکی که ساخته بودید یا فکرهایتان شگفت‌زده‌ام می‌کردید. هر بار که کتابی از شما منتشر می‌شد، چند نسخه می‌آوردید که میان دوستان تقسیم کنم. مرا «داکیومنتالیست»‌ می‌دانستید و یادگارهای عزیزی پیشم گذاشتید و من نقاشی‌ها و داستان‌ها و شعرهایتان را و آن پرینت کتاب منطق ارسطو را که نزدم به امانت گذاشتید تا زنده‌ام حفظ خواهم کرد.
وقتی انجمن_صنفی_ویراستاران را تشکیل دادیم تلفن کردید و تبریک گفتید و وقتی ابوالحسن نجفی فوت کرد تلفن کردید و تسلیت گفتید.

اما امروز که کسی نبود به من تسلیت بگوید، یاد سال‌ها پیش افتادم که چند روز بعد از فوت شرف‌الدین خراسانی درخواستید که سه‌تایی یک دقیقه سکوت کنیم و توی کتاب‌خانه‌مان هر سه ایستادیم به احترامش.

هرچند که امروز که خبر فوتتان را شنیدم رفتم کوچه‌تان و جلوِ آن آپارتمان دوطبقه ایستادم. چه کیمیایی آن‌جا می‌زیست. خیابان مهناز برای من همیشه بوی شما را می‌دهد. حالا امشب باید به احترام خودتان بایستم و یک دقیقه سکوت کنم، اگر بتوانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *