پیرمرد خاکستری؛ سینه‌اش مملو از شاهنامه قهوه‌خانه‌ای

کد خبر: 9539

گزارش:سوسن امیری‌پریان- چشمان نورانی اما خسته پیرمرد در قاب استخوانی صورت تکیده‌اش، همچون کوره آهنگری کارگاهش دیگر سویی ندارد. با دست قسمت برجسته روبروی دکان آهنگری را نشانم می‌دهد

سوسن امیری‌پریان- گزارشگر پایگاه تحلیلی‌- خبری درسانیوز؛ چشمان نورانی اما خسته پیرمرد در قاب استخوانی صورت تکیده‌اش، همچون کوره آهنگری کارگاهش دیگر سویی ندارد. با دست قسمت برجسته روبروی دکان آهنگری را نشانم می‌دهد: ” این پل سید جمعه است روی چم‌ آبشوران که از زیر محله چال حسن‌خان، رد شده است. این پُل؛ چال حسن‌خان را به بازار آهنگرها وصل می‌کرد. آن زمان آهنگری، حلبی‌سازی و چوب‌تراشی در کرمانشاه صنعت بود. دوره کریم‌خان بازار کرمانشاه دالانی سرپوشیده بود از حلبی. از اول چوب فروش‌ها(سید جمال‌الدین اسدآبادی) تا اول سرتپه(نواب صفوی).

بعدها وقتی جاده کشیدند؛ میدان وزیری بازار چال حسن‌خان را نصف کرد و بازار سمت چوب فروش‌ها، پشم، گندم، نُخد و لوبیا و در بازار سمت سرتپه، روغن، پنیر، کشک و بار قماش معامله می‌کردند. ده دوازده کاروانسرا در بازار بود که با اسب و الاغ از اطراف کرمانشاه، بار می‌آوردند و شب همانجا اطراق می‌کردند. آن موقع در بازار آهنگرها اسب‌ها را نعل می‌زدم. مردم در بازار از طلوع خورشید تا شب کار می‌کردند و نماز را در مسجد گیوه‌کش‌ها که هنوز هم پابرجاست؛ می‌خواندند. شب‌های محرم چه شوری داشتند مردم با پای برهنه و موهای پریشان در گِل، به عشق سردار کربلا سینه می‌زدیم و اشک سخاوت بر دیده‌ها جاری بود. حمام بی‌بی، در چال حسن‌خان سمت سرتپه بود که حالا مال میراث شده است.

آن زمان کرمانشاه چهارسوق(دروازه) داشت. سر برزه دماغ، آخر چال حسن‌خان، فیض‌آباد و سرتپه. هر دروازه با دو نفر پاسبان اداره می‌شد که شب‌ها تا صبح سوار اسب گشت می‌زدند. بعضی وقت‌ها از طوایف اطراف راهزنان؛ به بازار حمله می‌کردند و بازار را غارت می‌کردند و بزرگان شهر مثل معاون‌الملک و بقیه که نامشان خاطرم نیست با کمک مردم جلوی آن‌ها را می‌گرفتند.”

محمد شاه‌صفی؛ متولد ۱۳۱۶ است. رنج روزگار قامت او را خمیده‌تر از سنش کرده است. او می‌گوید: پدرم ژاندارم رضا شاه بود بر اثر بیماری مُرد. هر کسی در سپاه رضا شاه مریضی لاعلاج می‌گرفت دکتر با آمپول او را راحت می‌کرد. آن زمان هیچ پولی به ما ندادند حتی جنازه‌اش را. فقط ۴سال داشتم خیلی سختی کشیدم. ۷ بچه قد و نیم بودیم. ۵ ساله شدم که مادرم هم فوت کرد.” با خود زمزمه می‌کند: “کبوتر بچه بودم مادرم مُرد.”

پیرمرد دوران دیده با چشمان غمگین اما  شفافش به داخل کارگاه که فقر لابلای آجرهای پوسیده‌اش جا خوش کرده، نگاهی می‌اندازد و آهی از ته دل می‌کشد:”ای روزگار از سال ۱۳۲۰ تا حالا اینجا کار می‌کنم. مدرسه نرفتم مجبو شدم دیگر از سر فقر و نداری اینجا کار کنم. ۴ سالام بود در بازار خاک ذغال برای کوره آهنگری الک می‌کردم. ده سالم که شد به آهن گداخته پتک می‌زدم”.

پیرمرد با ایمان کرمانشاهی می‌گوید:”خانه‌ها در چال حسن‌خان از خاک و خشت و تیرچوب ساخته شده بودند و خانه اعیان‌ها اما آجری بود. چند نفر در یک اتاق زندگی می‌گردند و غذای طبیعی می‌خوردند. کاسب بودند و راضی. زمان ما کرمانشاهی اصیل، پول دار نبودند اما نان بده بودند. حرمت و عزت بود و مردم ایمان واقعی داشتند. هر وقت زائران کربلا از زیارت برمی‌گشتند؛ زیر دالان کربلا(کوروش کبیر) بالاتر از میدان وزیری پولدارهای شهر بر سر زائران که برای استراحت به خانه چه کسی برود دعوا می‌کردند تازه بعداز خداحافظی زائر را قسم می‌دادند که در سفر بعدی خانه‌اش را فراموش نکنند. شاه‌صفی؛ سینه‌اش مملو از شاهنامه قهوه‌خانه‌ای است و اشعار فردوسی و هفت لشگر را از بر است. عاشق کاوه آهنگر است و درفش کاویانی.

با خودش زمزمه می‌کند:”جهان پایدار است و ما رفتنی، چیزی نماند به جز گفتنی، روزگارم سخت است به مانند کودکی”!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *