اعظم چقازردی خبرنگار و گزارشگر پایگاه تحلیلی- خبری درسانیوز – برای کسانی که این روزها دوران جوانی یا میانسالی را طی میکنند، خانه مادربزرگ، محلی برای رجوع به گذشته است، برای مرور خاطرات بچگی، برای یادآوری سنتها و مهمانیهای خانوادگی، جشنها و عزاها… خاطرات قدیم در خانوادههای متمول در حیاطی بزرگ اتفاق میافتد که حوضی در میان آن قرار دارد. باغچهای سرسبز در اطراف حوض و عمارتی فخیم که از دو طرف پله به سمت ایوان دارد و پشت ایوان شاهنشین است و زیر زمین بزرگ آن مملو از گردو و بادام است. حیاطی که احتمالاً خاطراتی از مردان سرشناسی در دورههای پیشین دارد و مادربزرگ یا پدربزرگی که سالار خانه و خانواده است. عجبا که خاطرات خانه مادربزرگ برای خانوادههایی که کمتر تمول مالی دارند نیز به این تصاویر بیشباهت نیست.
خانهای با حیاط و حوضی در میان آن، اتاقهایی دورتا دور حیاط و زندگی اجتماعی چندین خانواده در حول محور حیاط و حوض و احتمالاً درختی کهن. زندگی پر جوش و خروش، مهمانیهای ساده و خودمانی همیشگی، شب نشینیها، هندوانههای معلق در آب حوض و… با مروری به خاطرات خانه مادربزرگ بسیاری از ایرانیان، خانه، حیاط و فضای زندگی شاید یکی از اثرگذارترین عناصر در ایجاد همبستگی خانوادگی و درکنار آن، احساس آرامش و ایجاد خاطرات است. در واقع همبستگی، دوستی، و ارتباطات خانوادگی نیاز به کالبدی دارد که همان خانه یا باغ پدری یا خانه مادربزرگ است. بیراه نیست اگر امروزه این روابط سنتی و رفت و آمدهای خانوادگی به حداقل ممکن رسیده است، چرا که دیگر از آن خانهها، حیاطها و باغها خبری نیست.
آپارتمانها جایگزین خانهها شدهاند و فضای کوچک و اشتراکی اجازه رفت و آمدها را گرفت. کاشانه کوچک جایی برای سماور و قوری ندارد، کرسیها برچیده شدند، گلدانها و زیورآلات به انبارها رفتند و بعداز مدتی به سمساریها سپرده شدند و بدینسان، فضایی که قرار بود میزبان بچهها، نوهها و حتی نتیجهها شود تا ارتباط فامیلی شکل بگیرد و خاطرهسازی شود، از میان رفت. گرچه هنوز خانوادههایی هستند که از موهبت داشتن خانه پدر یا مادربزرگ برخوردارند، اما تعداد آنان هر روز کمتر میشود. به همین نسبت میزان رفت و آمدها نیز کمتر میشود و گرانی، بیماری، کرونا و ترافیک هم بهانههایی شدهاند برای این فقدان ارتباط!
خانه مادربزرگ در آپارتمان
شاید بسیاری از ما به نیاز خود و بچههایمان برای داشتن خانه مادربزرگ واقف نباشیم، شاید ندانیم هویت و شکلگیری شخصیت اجتماعی پشتوانههایی نیاز دارد که یکی از آنها خانه مادربزرگ است. اما هستند کسانی که به این مهم اشراف دارند و حتی با وجود فقدان شرایط مساعد و خانه بزرگ، دست به ایجاد شرایط حداقلی میزنند تا خانه، کماکان محلی باشد برای تثبت خاطره، برای احساس آرامش، برای شکلگیری هویت، برای یادگیری ارتباطات درست انسانی…
اینجا خانه یک مادربزرگ است، آپارتمانی در طبقه هفتم یک برج. وارد خانه که میشوی، همه چیز به درستی انتخاب شده و سر جایش قرار دارد. قالیچههای روی مبل راحتی نشان از سازگاری سنت و مدرنیته میدهد و تابلوهای خطاطی نستعلیق در کنار تابلویهای نقاشیهایی به سبک غربی روی دیوارها هیچ تضادی را ایجاد نمیکنند. چراغ گردسوز با شیشه سبز رنگ روی میز، در کنار عکسهای یادگار جوانی، از بچهها و از نوهها نشان از سالهایی دور دارد که سبز بود و یادش خواستنی. کمدی که به دیوار کناری پذیرایی تکیه داده، مملو از اشیایی است که بوی قدیم میدهند: یادگاریها، تقدیرنامهها، قاب عکسهای مشبک، فانوس، آئینه، ساعت رومیزی، جام، نمکدانهای چینی با طرح گلسرخ و… فرشهای دستباف، رنگ پردهها، و تزئینات همه مطابق با یک طرح کلی انتخاب و ایجاد شدهاند، طرحی که آرامش امروز و خاطرات خوب دیروز را به صورت مداوم یادآوری میکند.
اینجا خانه بانو نصرتالسادات رضوینیکخو است، طبقه هفتم از یک برج، اما بوی خانهای قدیمی با دیوارهای آجری در بم را میدهد. خانهای که در واقع موزهای است کوچک برای اهالی خانه، برای بچهها، برای نوهها و برای همه آشناها و فامیل.
هرخانه یک موزه
هر خانه میتواند یک موزه باشد، موزهای شخصی برای اهالی خانه که با ورود به آن، گذشته، هویت و میراث فرهنگی خانوادگی و تبع آن ملی را به یاد بیاورد، حتی اگر این خانه در طبقه هفتم یک برج باشد.
بانو سادات رضوینیکخو با اشاره به این موضوع میافزاید: من خرد خرد و ذره ذره، با علاقه شرایط و محیط خانه را فراهم کردهام، برای همین فشار زیادی روی من نیامد. هزینه چندانی برای اینکه منزلم موزهای خانوادگی باشد متحمل نشدم.
او دلایل و انگیزههای این کار را این طور شرح میدهد: بعد از زلزله سال ۸۲ بم، خیلی از اقوام ما زیر آوار ماندند و آنان را از دست دادیم من از این واقعه درس گرفتم و گفتم باید بتوانم آثار خانوادگی را محفوظ نگه دارم.
بانو سادات رضوینیکخو ادامه میدهد: در سالهای کودکی خانه پدربزرگم در واقع موزه بود. پدر بزرگم مرحوم انورالسادات از علمای بم بود که خانه بسیار بزرگی داشت و یکی از این اتاقهای بزرگ را کتابخانه کرده بود، من هر روز که از مدرسه فارغ میشدم به کتابخانه میرفتم. در آن موقع کمد نبود، رف بود و رفهای آن خانه پر از کتاب بود. به آنجا میرفتم و کتاب میخواندم.
او به ضرورت ایجاد خانه ـ موزههای شخصی اشاره میکند و میگوید: هر خانه موزهای است برای خانواده و دوستان، برای بچهها. همه مردم میتوانند یک موزه داشته باشند. در این موزه از بد و خوب روزگار یادگارهایی دیده میشود. این موزه باعث میشود تا بچهها بدانند در چه خانوادهای بزرگ شدهاند، این به بچهها شخصیت و هویت میدهد.
مثلاً بچه من که گرگانی است، از کجا میداند در گذشته چه اتفاقاتی برای خانوادهاش افتاده؟ میآید و اینها را میبیند و غرور مثبتش و اعتماد به نفسش تحریک میشود.
بانو سادات رضوینیکخو تاکید میکند: از وقتی که همشهریها و فامیل من اینجا را دیدهاند، مرتب از خارج به من زنگ میزنند و سئوال میکنند از خانواده ما چیزی میدانید یا نه؟
این بانوی سالخورده کرمانی، با کولهباری از تجربیات و یادگارهایی از دورههای مختلف، از جنگ جهانی دوم تا به امروز، خانه خود را به موزهای تبدیل کرده است تا الهام بخش، هویت دهنده و مایه آرام خاندانش باشد. خانهای مملو از آرامشی عمیق که ریشه در فرهنگی غنی دارد. او نه تنها به ظاهر و شکل خانه توجه دارد، بلکه سبک زندگی خود را هم به گونهای متکی به فرهنگ و سنتهای دیرینه ترتیب داده است.
بانو سادات رضوینیکخو میگوید: بچههایم در کانادا، آلمان و یکی آمریکاست، پدر و پدربزرگ، شوهر خدا بیامرزم و خودم تحصیلات داشتیم، دانشگاه رفتیم و مراحل را یکی پس از دیگری طی کردیم. اما به بچهها گفتم، مدرک ملاک نیست، باید سجایای اخلاقی داشته باشید.
ملاقه در ظرف آش رشتهای میکند که رشتهاش دستساز و کشک آن از بم رسیده تا به صورت کاملاً سنتی طبخ شود. حبوبات، رشته، سیر، سیر داغ، نعنا داغ و کشک محتویات آش است. کاسههای فیروزهای از آش پر میشود، سپس بانو سادات رضوینیکخو ادامه میدهد: من انواع و اقسام موزهها را در چندین نقطه در داخل و خارج کشور رفته و با دقت دیدهام. آنها مملو از آثار باستانی و زیبای هستند ولی موزه روح ندارد، موزه باید حرف بزند.
او میافزاید: وقتی بچهها وارد دانشگاه شدند خیالم راحت شد، حالا نوهها به دانشگاه رفتهاند و همه اهل تحصیل و دانش هستند و زبان فارسی میدانند.
رویمیز سالن پذیرایی، ظرف سبزی، پنیر، گردو، سالاد، خوراک مرغ، ادویه جات و نان سنگک تازه است. تعارفی مادرانه میکند و ادامه میدهد: در حال حاضر کتاب میخوانم، کتاب مینویسم، ۱۴ عنوان کتاب نوشتهام و کتاب پانزدهم را در دست تهیه دارم. به استانهای مختلف و دانشگاهها برای سخنرانی دعوت میشوم. مقاله مینویسم. تا الان چهار زیارتگاه را در بم از زیر خاک بیرون آوردم با استناد به اسناد محکم و قوی و کارشان در حال انجام است، هر بار تماس میگیرند برای تکمیل که آنجا بروم که متأسفانه گرفتار شدهایم. با این حال هر از گاهی سرکشی میکنم. زندگی را اینگونه میگذرانم و در عین حال با بچهها مرتب در تماس هستم.
این بانوی فرهیخته در مورد زیارتگاهها توضیح میدهد: یکی از آنها زیارتگاه جد خودمان است، حاج سید ابراهیم که ۷۴ مدرسه در دوره زندیه ساخت. مدارسی که در آن دوره دارای کتابخانه، حمام و زورخانه بود. محصلان در آن رایگان تحصیل میکردند و در نهایت مدرک معتبری دریافت میکردند. یکی دیگر از زیارتگاهها میرزا نعیم، پسر همین آقاست که در بم دفن شده است. برای مراسم یادبود، نوه و نتیجههایش را از تمام دنیا دعوت کردم، فرماندار هم سنگ تمام گذاشت و مراسمی آبرومند برگزار شد.
مقبره بیبی حیاتی
بیبی حیاتی شاعرهای نامدار اهل بم بود. وی متخلص به حیاتی، در اواسط نیمه دوم قرن دوازدهم هجری قمری در بم و در خانوادهای اهل دین و قرآن، ادب و عرفان دیده به جهان گشود. پدرش میرزا محمدکاظم فرزند میرزا ابوتراب از خانواده مستوفیان کرمان و همسر وی میرزا محمدعلی ملقب به فیض علیشاه بود. تعمق در سیر اشعار وی، به ویژه غزلهای جاندار و جانبخش او، تسلط و چیرگیاش را بر معارف دینی و عرفانی اثبات میکند. دیوان اشعار حیاتی، مشحون از انواع قالبهای شعری فارسی است.
بانو سادات رضوینیکخو در مورد مقبره این شاعره چنین توضیح میدهد: یک بار در سمیناری خانمی پیش من آمد و گفت خواهشی دارم، گفتم بفرمایید. گفت با من بیایید برویم جایی را ببینیم که من پیدا کردهام. من چیزی پیدا کردهام اما از هر کس سئوال میکنم در مورد آن نمیدانند. از او پرسیدم اسمش چیست؟ گفت خودت لازم است بیایی، رفتم دیدم جای خوش آب و هوایی، خانم با همت آنجا را مرتب کرده است و مقبره بیبی حیاتی، شاعره معروف است.
او سپس به تلاشی که برای شناساندن زیارتگاه خواجه عسگر انجام داده اشاره مینماید و از اینکه خادم افتخاری امام رضا(ع) است، افتخار میکند.
جنگ جهانی دوم
بانو سادات رضوینیکخو در ادامه به سرگذاشت خودش اشاره میکند و میافزاید: من بچه جنگ جهانی دوم هستم. سال ۱۳۲۰ پنج ساله بودم. پدرم، سرهنگ نیکخو، افسر شهربانی بود که از باجگیران به مشهد منتقل شد. روزی که گفتند قرار است حرم را به توپ ببندند، لباسش را پوشید و رفت حرم. ما با گاری از باجگیران آمده بودیم، راننده گاری آمد و گفت حرم خیلی شهید داده است. گفت بروم ببینم، رفت دید پدرم شهید شده، غسل دادند و دفن کردند. مادرم ماند با پنج بچه که آخری ده روزه بود. بعد از آن، مادرم آدرس بم را به همراه مبلغی پول به گاریچی داد و گفت برای پدر سنگ قبر بسازد. اما بعد از دوماه نامهای از همسر همین گاریچی رسید که در آن نوشته بود او نیز شهید شده و پرسیده بود پول شما را چه کنیم. مادرم گفت پول برای شما.
او با تأسف میافزاید: بعد از چندین مرتبه رفتیم و نتوانستیم قبر پدر را پیدا کنیم.
بانو سادات رضوینیکخو به همراه مادر و خواهران و برادران یک هفته در مسیر بودند تا به بم، به خانه اجدادی رسیدند، در آنجا مورد استقبال اهالی خانه و خدمتکاری که تا سالها در حقشان پدری کرد قرار گرفتند.
او میافزاید: وقتی رسیدیم دیدیم خانه را آب و جارو کردهاند، چراغی آویزان شده و خدمتکار دارد نماز میخواند. تا ما را دید پرسید آقا کجاست، مادرم زیر گریه زد. خدمتکار ما را برد لب جوی قنات، دست و صورت شست و صبحانه داد و رفت نرماشیر تا ارزاق بیاورد و ما پُرسه برای پدر بگیریم.
بانو سادات رضوینیکخو خاطرات کوکی را مرور میکند: دبستان را در بم بودم. بم دبیرستان پسرانه داشت و استاد بهمنیار در آنجا تدریس میکرد. ما رفتیم پیش رئیس اداره فرهنگ تا برای دختران نیز دبیرستان دایر کند. گفت بودجه برای دبیرستان دخترانه نداریم. مجتهدی در شهر ما بود که دو دختر زیبا و باهوش داشت که با دخترانش رفتیم پیش مجتهد، وی گفت اگر ۱۰ـ۱۱ نفر بشوید من بودجهاش را تأمین میکنم. رفتیم دم در خانهها زنگ زدیم، التماس کردیم. خوانین نمیپذیرفتند و میگفتند دختر ما به خاطر ماهی ۵۰ تومان درس بخواند و پشت میزنشین شود؟ اما در نهایت ۱۲نفر پیدا شدند و رفتیم پیش مجتهد شهر. او تلفن کرد به رئیس فرهنگ شهر که آمد و کارها درست شد و در نهایت ما به دبیرستان رفتیم. سیکل اول را تمام کردم، سیکل دوم دوباره رفتم در اداره فرهنگ گفتم ما دبیر سیکل دوم میخواهیم که اعلام کردند بودجه نداریم. باز برگشتیم پیش مجتهد، داشت قرآن میخواند. گفت من روی یک زیلو نشستهام، تا گردن مقروضم و اصلاً قادر نیستم کمکی کنم. ما برگشتیم از دو استاد برجسته نامی که میشناختیم خواستیم به طور غیررسمی آموزش دهند. یکی از آنان تشریف آوردند ریاضی و ادبیات فارسی و الهیات را درس دادند من داوطلبانه میرفتم. سیکل دوم دبیرستان را دو ساله خواندم و بلافاصله کنکور شرکت کردم در پنج رشته قبول شدم.
بانو سادات رضوینیکخو به ازدواج خود با یکی از همدورهایها اشاره میکند و میافزاید: سال اول که تمام شد با یکی از همدورهایها ازدواج کردم. میتوانم بگویم خوشبختترین زن روزگار بودم. از نظر تحصیلات، وجهه، از نظر خیرخواهی نسبت به دیگران، از نظر خانواده و از همه نظر شوهرم بینظیر بود. او در سال ۸۴ درگذشت.
در دورهای که سادات رضوینیکخو و خانواده در استان مازندران در شهر گرگان سکنی داشتند، دبیرستان ملی برای دختران نبود. او که در این روزگار در اداره فرهنگ رفت و آمدی داشت توانست دبیرستان ملی برای دختران ایجاد کند.
بانو رضوینیکخو در مورد آموزش فرزندان نیز میگوید: من هیچ وقت به دخترم آشپزی یاد ندادم، او کنار من آشپزی یاد گرفته است. پسران هم همینطور، زندگی کردن را در کنار ما یاد گرفتهاند.
بانو نصرتالسادات رضوینیکخو در پایان گفتوگویی خودمانی تأکید میکند: ما همه میتوانیم فرزندانمان را مطابق با فرهنگ غنی خود آموزش داده و بزرگ کنیم، گرچه اگر خانهها، شبیه خانههای قدیمی بزرگ بود، این انتقال فرهنگی بهتر صورت میگرفت، اما حتی در آپارتمان نیز، اگر خانوادهای مشتاق فرهنگ خود باشد، میتواند به بهترین وجه آپارتمان را هم به مرکزی برای فرهنگ ملی تبدیل کند.